Аз тоифаи Рустаму Суҳробу Сиёвуш, Ҳайҳот, ки сад марди азодор баҷо монд. از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست، انگار که این قوم غضب هم وطنم نیست، این جا قلم و حرمت و قانون شکستند، با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند، پا از قدم مردم این شهر گرفتند، رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند، شعری که سرودیم به صد حیله ستادند، با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند، با دست تبر سینه ی این باغ دریدند، مرغان امید از سر هرشاخه پریدند، بردند از این خاک مصیبت زده نعمت، این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت، از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند، یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند، از طایفه ی رستم و سهراب و سیاوش، هیهات که صد مرد عزادار بجا ماند، از مملکت فلسفه و شعر و شریعت، جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند، دادیم شعار وطنی و نشنیدند، آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند، دیروز تفنگی به هر آینه سپردند، صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند، خمپاره و خون و شب و درد مداوم، با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم، آن دسته که ماندند از آن غافله ها دور، فرداش از این معرکه بردند غنائم، امروز تفنگ پدری را در خانه، بر سینه ی فرزند گرفتند نشانه،
Hide player controls
Hide resume playing