👥 Когда мне было десять лет وقتی ده ساله و کلاسِ پنجم بودم با پدر و مادرم از ایران به آمریکا رفتم. برای دو سال در فلوریدا زندگی می کردیم. پدرم دام پزشکِ یک پارکِ وحش بود. هر شب وقتی به خانه می آمد برایِ من از کارش و حیواناتِ باغِ وحش تعریف می کرد. داستان هایش خیلی جالب و مهیّج بود. همیشه دوست داشتم یک روز با او به آنجا بروم و حیوانات را از نزدیک ببینم. یک روز کمی مریض بودم و به مدرسه نرفتم. خیلی اصرار کردم که پدرم مرا به پارکِ وحش ببرد. پدرم ابتدا موافق نبود، امّا بعداً قبول کرد. نیم ساعت در راه بودیم تا رسیدیم. خیلی هیجان داشتم و فراموش کردم که مریض هستم. اوّل به بخشِ حیوانات اهلی رفتیم و در آنجا تعدادی گاو، گوسفند، الاغ و بز دیدم. بعد به قسمتِ دایناسورها رفتیم. آنجا خیلی شلوغ تر بود و بچّه هایِ زیادی آنجا بودند. در آنجا استخوان هایِ دایناسورها و ماموت ها را دیدم و دربارۀ زندگی آنها کمی یاد گرفتم. وقتی از آنجا بیرون می آمدم، هم کلاسی هایم و معلّمم را دیدم. خیلی تعجّب کردم و می خواستم پشتِ پدرم پنهان شوم. همان موقع آقایِ معلّم صدایم کرد. با پدرم به پیشِ او رفتم. او پرسید که چرا به مدرسه نرفتم و آنجا چه کار می کنم. پدرم برایش تمامِ ماجرا را گفت. معلمم گفت اشکال ندارد و من می توانم بقیّۀ باغِ وحش را با آنها ببینم. وقتی با دوستانم به قسمتِ سافاری و حیواناتِ وحشی رفتیم، سوارِ ماشینِ مخصوص شدیم و به میانِ حیوان ها رفتیم. وقتی میمون، خرس، فیل، شیر، ببر، زرافه و بقیۀ حیوانات نزدیکِ ماشین می آمدند، از آنها عکس می گرفتیم. از همه جالب تر، در آنجا یک بچّه ببر بود که در آب شنا می کرد. آن روز خیلی خوش گذشت. عصر وقتی به خانه رسیدم، خیلی خسته بودم و بعد از خوردن غذ
Hide player controls
Hide resume playing